۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه
شتاب ِ رفتن!

مرگی که این روزها گویی با همان شتابی فرا می رسد که زندگی پر از مشغله های پوچ ما آکنده از آن است. شتاب... شتاب ... حتی در رفتن؟! ... حتی در مردن!
اسماعیل را آخرین بار در نشست اردیبهشت ماه انجمن کوهنوردان دیدم. نشستی که با موضوع بررسی حوادث کوهنوردی تشکیل شده ، و قرار بود مشخصا به سه حادثه که به مرگ عباس جعفری ، مهدی اعتماد فر و فرشاد خلیلی انجامیده بود بپردازد. اسماعیل توی سالن گوشه ای تنها نشسته بود و به اظهار نظرها گوش میداد. می دانستم که پشت آن سکوت و حجب همیشگی اش ، چقدر پخته و با تجربه می تواند سخن بگوید و موضوعات را تحلیل کند. این را چند ماه پیش وقتی پای دیواره های پل خواب با او در مورد سنگنوردی و حوادث این چند سال اخیر مصاحبه می کردم فهمیدم. بیرون از جلسه با هم خوش و بشی کردیم. سیگارم را گیراند و با همان شوخ طبعی خاص خودش گفت: ببینم! ... پس این فیلم ما را کی پخش می کنی؟! ... سر جدت مثل فیلم عباس جعفری خدابیامرز بعد از مرگ مان نشان ملت ندهی. و تلخ خندید.
امشب وقتی اس ام اس امید را خواندم توی آن گیجی و بهت یاد آن سیگار و آخرین گفتگوی مان افتادم . زنگ زدم به امید . صدای لرزان پر از بغضی از آن سوی سیم گفت: اسماعیل رفت رضا! ... همین طور که پای دیواره توی سایه تکیه داده بود! ... بچه ها روی دیواره فکر می کردند از خستگی توی سایه خوابش برده اما ! .... و به گریه افتاد.
گوشی را گذاشتم. به این فکر کردم که یک ماه دیگر ، یک سال می شود که عباس نیست. و صدای اسماعیل توی گوشم پیچید: سر جدت فیلم ما را مثل عباس جعفری خدابیامرز نکنی!
..
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است
۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

برای قرار گرفتن در فضای واقعی این عکس ، بوی تنباکو ، بوی عود ، بوی تند شمع های تبتی ، بوی تهوع آور گوشت مانده ، بوی خوش گل های لینگم که این زنان برای متبرک کردن روز نو و طلب روزی و برکت به زائران معبد بهونات می فروختند ؛ ... همچنین صدای بی وقفه ی زنگها ، جیر جیر گوش آزار گردش گردونه های دعا ، نجوای دلنشین راهبان رنجور پیچیده در لباس های چرکین ِ سرخ رنگ ، و صدای صندل های لاستیکی عابران و جیـغ گهگاه ِ بوزینه های آویخته از درختان تپه ی بودای خفته را به آن اضافه کنید!!
( ببخشید که پیوست ِ عکس از متن آن بیش افتاد! )
کاش گنجاندن همه ی اینها در عکسی برایم امکان پذیر بود ..
( ببخشید که پیوست ِ عکس از متن آن بیش افتاد! )
کاش گنجاندن همه ی اینها در عکسی برایم امکان پذیر بود ..
۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۵, سهشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
جامعه ی تک صدا .. جامعه ی بدون صدا ... جامعه ی پر سر و صدا!
خدمتتان عارضم ، همانطور که می دانید یک شاعری چند وقت قبل در یک شعری سروده: آنچه می ماند فقط صدا هست! (نقل به مضمون!)
البته او نگفته این را از کجا فهمیده و فقط همین یک جمله را گفته و رفته! ... اصولا شاعران هم مثل حاکمان ، راجع به حرفهایشان خیلی توضیح نمی دهند. و فقط یک جمله می گویند و می روند! ... و این خیلی توضیح ندادن وجه ممیزه و فصل مشخصه ی حرفهای حکیمانه و شاعرانه است!
این وسط ولی نکته ای وجود دارد!
و آن اینکه ، اصولا شاعران هم مثل حاکمان، حرفهایی می زنند که غالبا حرفهای ساده ، بدیهی و مسلمی ست که همه آنرا می دانند! .. به همین دلیل کسی (مردم عادی مثل ما!) آن حرفها را نمی زند! اما شاعران و حاکمان چون به غیر از حرف زدن کار دیگری بلد نیستند آن حرفها را می زنند و مثلا می گویند: پرنده مردنی ست! (که خب حرف درستی ست!) بعد می گویند: پرواز را بخاطر بسپار! ... یعنی اول یک چیز مسلمی را می گویند بعد به استناد آن به شما فرمان می دهند که کاری را انجام دهید! ... و دیگر نمی گویند چرا؟ و یا اصلا چه ربطی دارد؟ ... و به ما چه؟؟ .. و از این قبیل شبه افکنی ها (که حاکمان می گویند کار خیلی بدی ست!)
نکته ی دیگری که می شود مطرح کرد ، این است که : از این حرفها زیاد می شود زد و مثلا در ادامه ی این پرنده مردنی ست می شود گفت: چرنده هم مردنی است! ... پس علف را بخاطر بسپار! ... یا برنده مردنی ست ، جام جهانی را بخاطر بسپار! و ... الی غیر النهایه....
اما در شعر یا حرف حکیمانه، یک حرفهایی هم هست که کسی آنها را نمی داند! ... و اصولا هیچوقت نمی شود پی برد که چنین حرفهایی درست است یا نه!! ... به همین خاطر شاعران و حاکمان چون کسی نمی تواند ثابت کند ، که حرفی که می زنند درست است یا غلط ، آن حرفها را می زنند. مثل همین جمله ی : تنها صداست که می ماند! ... که اصلا معلوم نیست که درست باشد! و قابل اثبات هم نیست که حرف غلطی ست! .... البته ناگفته نماند که در مورد این جمله ی خاص ، مفسران و منتقدان یک عالمه توضیح داده اند و مثلا گفته اند: اینکه شاعر گفته: تنها صداست که می ماند ، منظورش این نبوده که فقط صدا هست که می ماند و بس! .. بلکه با حرفش می خواسته بگوید که صدا یک چیز مهمی ست! و همینجور الکی نیست! ... پس هر صدایی را از خودت خارج نکن! چون اگر بکنی همه آن صدا را می شنوند! ... و ممکن است بخاطر آن صدا ، آبرویت برود! ... و مطمئن باش که ملت کر نیستند! و گوششان به این است ببینند، چه می گویی! .. پس اگر حرف درست و حسابی برای گفتن نداری لال شو و هیچ چیز نگو! ... چون وقتی حرف را زدی ، دیگر زده ای و رفته است پی کارش! ... و بعدش نمی توانی زیرش بزنی و بگویی من نگفتم! ...
به همین دلیل ما هم عجالتا" لال می شویم و مطلب را درز می گیریم تا ببینیم بعد چه می شود!
البته او نگفته این را از کجا فهمیده و فقط همین یک جمله را گفته و رفته! ... اصولا شاعران هم مثل حاکمان ، راجع به حرفهایشان خیلی توضیح نمی دهند. و فقط یک جمله می گویند و می روند! ... و این خیلی توضیح ندادن وجه ممیزه و فصل مشخصه ی حرفهای حکیمانه و شاعرانه است!
این وسط ولی نکته ای وجود دارد!
و آن اینکه ، اصولا شاعران هم مثل حاکمان، حرفهایی می زنند که غالبا حرفهای ساده ، بدیهی و مسلمی ست که همه آنرا می دانند! .. به همین دلیل کسی (مردم عادی مثل ما!) آن حرفها را نمی زند! اما شاعران و حاکمان چون به غیر از حرف زدن کار دیگری بلد نیستند آن حرفها را می زنند و مثلا می گویند: پرنده مردنی ست! (که خب حرف درستی ست!) بعد می گویند: پرواز را بخاطر بسپار! ... یعنی اول یک چیز مسلمی را می گویند بعد به استناد آن به شما فرمان می دهند که کاری را انجام دهید! ... و دیگر نمی گویند چرا؟ و یا اصلا چه ربطی دارد؟ ... و به ما چه؟؟ .. و از این قبیل شبه افکنی ها (که حاکمان می گویند کار خیلی بدی ست!)
نکته ی دیگری که می شود مطرح کرد ، این است که : از این حرفها زیاد می شود زد و مثلا در ادامه ی این پرنده مردنی ست می شود گفت: چرنده هم مردنی است! ... پس علف را بخاطر بسپار! ... یا برنده مردنی ست ، جام جهانی را بخاطر بسپار! و ... الی غیر النهایه....
اما در شعر یا حرف حکیمانه، یک حرفهایی هم هست که کسی آنها را نمی داند! ... و اصولا هیچوقت نمی شود پی برد که چنین حرفهایی درست است یا نه!! ... به همین خاطر شاعران و حاکمان چون کسی نمی تواند ثابت کند ، که حرفی که می زنند درست است یا غلط ، آن حرفها را می زنند. مثل همین جمله ی : تنها صداست که می ماند! ... که اصلا معلوم نیست که درست باشد! و قابل اثبات هم نیست که حرف غلطی ست! .... البته ناگفته نماند که در مورد این جمله ی خاص ، مفسران و منتقدان یک عالمه توضیح داده اند و مثلا گفته اند: اینکه شاعر گفته: تنها صداست که می ماند ، منظورش این نبوده که فقط صدا هست که می ماند و بس! .. بلکه با حرفش می خواسته بگوید که صدا یک چیز مهمی ست! و همینجور الکی نیست! ... پس هر صدایی را از خودت خارج نکن! چون اگر بکنی همه آن صدا را می شنوند! ... و ممکن است بخاطر آن صدا ، آبرویت برود! ... و مطمئن باش که ملت کر نیستند! و گوششان به این است ببینند، چه می گویی! .. پس اگر حرف درست و حسابی برای گفتن نداری لال شو و هیچ چیز نگو! ... چون وقتی حرف را زدی ، دیگر زده ای و رفته است پی کارش! ... و بعدش نمی توانی زیرش بزنی و بگویی من نگفتم! ...
به همین دلیل ما هم عجالتا" لال می شویم و مطلب را درز می گیریم تا ببینیم بعد چه می شود!
۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)